و گروه دروغگو هلاک مي شد
و گروه دروغگو هلاک مي شد
و گروه دروغگو هلاک مي شد
نويسنده:رقيه نديري
روز مباهله پيامبر اکرم (صلي الله عليه و اله و سلم )
همه چيز از آن نامه شروع شد . و آرامش کليساي مرکزي و هفتاد آبادي اطرافش را به هم ريخت. سرمان به زندگي خودمان گرم بود . زمين هامان حاصل خيز بود. اوضاع تجارتمان به راه .
بازرگانان ديگر سرزمين ها ،نجران را با اسم مي شناختند . کليسا براي خودش جاه و جلالي به هم زده بود . حتي معبدي با اسم کعبه در شهر ،قد علم کرده بود براي برابري با عبادتگاه معروف مکه ؛ولي از تقدير نمي شود گريخت . روزي نامه اي به دست اسقف اعظم رسيد که با نام خداي ابراهيم و اسحاق و يعقوب شروع شده بود و اهل نجران با به سه پيشنهاد به فکر فروبرد . نوشته بود:«من شما را از عبادت بندگان به عبادت خدا فرا مي خوانم. اگر دعوتم را نپذيرفتيد بايد جزيه بدهيد و اگر از اين هم روي گردان شديد شما را به جنگ اخطار مي دهم. »خبرش را داشتيم مکه را فتح کرده بود اصلا در بسياري از موارد پيروز ميدان هاي جنگ بود.
اما فکر نمي کرديم ما را هم به دين خود بخواند. به هر حالاسقف همه را براي مشورت جمع کرد و نامه را خواند. سرلشکر نجران طرفدار جنگ بود. ولي نيروي نظامي ما از پس آنها بر نمي آمد . رابط خارجي نجران گفت کافي ست به آنها نزديک شويم و چنين وانمود کنيم که تسليم آنهاييم و افرادي را به سرزمين هاي همسايه بفرستيم تا نيروي کمکي بياورند آن وقت تا پشت در خانه اش برويم و غافلگيرش کنيم . سکوت مردم شکست اما صداي حارثه ابن اثال همهمه را خاموش کرد. اکثر مردم او را مي شناختند . به خير خواهي و دانش و فراست مشهور بود .
وقتي از رسا بودن صدايش مطمئن شد فرازي از انجيل را خواند که در آن از پيامبر تازه با نام احمد سخن به ميان آمده بود .
دو مقام دار بعد از اسقف از کار حارثه خشمگين شدند که زحمات چند صد ساله کليسا را در چند لحظه بر باد داد . آنها هر کجاي کتاب هاي مقدس را که مصلحت بود مي خواندند. حارثه صاف رفته بود سراغ قستم ممنوعه کتاب ،بايد فکري ديگر مي کردند . بگو مگوها شروع شد. بايد با حرف هاشان سپر مي گرفتند. و تير مي زدند .
گفتند :احمد و محمد شايد دو نفرند .
گفتند :ازکجا معلوم شايد هم مُسَيلمه (يکي از مدعيان دروغين پيامبر )پيامبر باشد .
گفتند :دو پسرش از دنيا رفته اند و او فرزندي ندارد تا جانشينش باشد در حالي که امير پيروز از نسل اوست .
و....
حارثه گفت :کتاب هاي نازل شده بر پيامبران گذشته را بياوريد. آن دو گرما و خستگي را بهانه کردند و بحث به روز بعد موکول شد تا شايد ماجرا ختم به خير شود .
اما فرداي آن روز مردم پيله کردند و غوغا به راه انداختند و کتاب ها راخواستند . همه کتاب ها در يک مجلد جمع بود با نام جامعه و هر فراز از جامعه به يکي از شبهه ها پاسخ مي داد .
مردم حرف هاي مي شنيدند که برايشان تازگي داشت. ولي باز هم تصميم نهايي با آن دو مقام دار بود. و آنها به اين نتيجه رسيدند که اهلي سرزمينشان به دين خود باقي بمانند تا گروهي از بزرگان به مدينه بروند و درباره پيامبر تازه تحقيق کنند .
وقتي نزديک مدينه رسيديم گرد راه از سر و رو شستيم لباس هاي تازه تن کرديم و انگشترهاي طلا به دست صليب ها را هم از روي لباس ها به گردن آويختيم غافل از اين که پيامبر تازه اينها را ناخوش مي دارد و اين نکته را علي پسر عمويش به ما تذکر داد . آن هم وقتي که پيامبر جواب سلاممان را نداد و ما از علي دليلش را خواستيم . علي گفت :لباس هاي ساده بپوشيد و برگرديد. و ما چنان که گفته بود نزد پيامبر برگشتيم. و پيامبر با خوش رويي جواب سلاممان را داد. هديه هامان را پيشکش کرديم پارچه هاي منقش را رد کرد و حله هاي ساده را پذيرفت و گفت تا سه روز پيش هر کس که مي شد رفتيم و درباره اش به گفتگو نشستيم.
درمانده بوديم که چه کنيم. از يک طرف او را همان طور که در کتاب ها آمده بود يافته بوديم از طرف ديگر همه ما سردم داران سرزميني بزرگ بوديم و با دين تازه موقعيتمان تغيير مي کرد. نمي دانم چه کسي فکر مباهله را بر زبان ها انداخت قبلا شنيده بوديم که از قديم دو گروه مخالف رو به روي هم مي ايستادند و همديگر را نفرين مي کردند .
و گروه دروغگو هلاک مي شد. ما هم چنين پيشنهادي به پيامبر تازه داديم و او به راحتي پذيرفت روز رويارويي معين شد. قرار بود هر گروه با عزيزترين کسانش حاضر شود. در کاروان به اين نتيجه رسيدم که اگر پيامبر تازه با يارانش آمد دروغ گوست ولي اگر خانواده اش را آورد بايد از نفرينش ترسيد.
صبح روز وعده بود و ما براي رفتن اين پاو آن پا مي کرديم . خبر آورده بودند از طلوع آفتاب منتظرمان نشسته است. مي گفتند زني جوان ،دو کودک و پسر عمويش همراه اويند و مردم شهر دورترها به تماشا ايستاده اند .
مي گويند خود کرده را تدبير نيست و ما خود را در مهلکه اي بزرگ انداخته بوديم. در راه به هر که مي رسيديم ما را از نفرين بر حذر مي داشت حتي يهوديان مدينه پيشنهاد مي کردند زير بار نفرين نرويم مي گفتند چه بسا که شما هم مثل اقوام گذشته مسخ شويد .
رسيديم .سايه باني از پارچه روي دو درخت کنار هم انداخته بودند و او زير سايه بان نشسته بود با همان افرادي که مي گفتند . اوصافشان را در کتاب هاي مقدس يافته بوديم . آن دو مقام دار براي مذاکره مي رفتند و مي آمدند. سرشان به وقت کشي گرم بود
از انتظار خسته شده بودم کم کم ظهر شد. ولي ابرهاي تيره آسمان را انباشت. رنگ آفتاب تغيير کدر و بلادي تند درخت ها را خم مي کرد برگ هاشان مي ريخت و و پرنده ها با سر به زمين مي افتادند . برادر اسقف وقتي چنين ديد فرياد زد :بس کنيد. لج بازي هم حدي دار دو آن دو مقام دار سر جاي خود ميخکوب شدند و به افق خيره ماندند که هر لحظه تيره تر مي شد از قبل هم مي دانستيم پيامبر تازه راست مي گويد. اين بار برادر اسقف را فرستاديم تا پيامبر تازه را از نفرين باز دارد . رفت و با خبر خودش برگشت . جزيه را پذيرفتم و پسر عموي پيامبر را حکم قرار داديم تا بين مان داوري کند .
ديگر با باقي قضايا کار ندارم خودم ديدم که برادر اسقف تا به حضور پيامبر رسيد شهادت داد به پيامبري اش بعد مذاکره را آغاز کرد. مي دانم آشوبي که در من است جز با چنين کاري التيام نمي يابد.
منبع: ماهنامه فرهنگي اجتماعي ديدار شماره 110
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}